آسمان تیره و تاریک و کدر بود و در آن دم سحری داشت پر،از غم سحری مثل محرم، سحری تیره تر از هر شب تاریک و سیه تر ز سیاهی و چراغی و شهابی و نه ماهی و در آن پهنه ی تاریک و در آن وسعت خالی و در آن ظلمت یک دست فقط سو سوی یک تکه ستاره،دل شب چشم نواز همگان بود وعالم و در این شب، شب تاریک تر از شب، به صفی میگذرند از دل یک کوچه تنی چند، ز اشراف و ز اعراب، خدایا چه خبر هست که اینگونه شتابان و نمایان ز میان دو صف از فوج نگهبان ز گذر میگذرند؟
پیش این صف بکف دست کسی بود طلایی طبقی، نقش و نگارین شده،زرین شده،هرچند که یک خلعت سرخ است بروی طبق، اما به دلش نور تلالو کند و راه شود روشن و اینان ز گذرها گذرند.
کجا این دل شب؟ چیست خدا در کف آن مرد؟ در این شهر مگر پیک سفیری است؟ مگر مقصدشان شخص امیری است؟ مگر موسم مهمانی پیری است؟ همه غرق تواضع، همه غرق تکرم، پی دیدار و ملاقات، شتابان و پریشان و نمایان، ز گذر میگذرند.
آه، چه رازیست در این راه، در این لحظه ناگاه، که حیران شده از آن همه ارض و سماء هم.
کمی صبر کن ای دل! بشنو صوت ضعیفی و ببین گریه بی جوهری و هق هقی از دور، جگرسور، در این لحظه جانسور، زند چنگ به سینه، بگمانم که شبیه است بآن گریه بانوی مدینه، کمی صبر، ببین مقصد آن فوج به ویرانه این شام خراب است، ببین گریه از این پس پرآب است، که غرق تب و تاب است پر از شمع مذاب است.
طبق آمد و ویرانه پر از نور شد و طور شد و وای ببین دخترکی را که به زانو و به سختی بسویش میرود و دست زمین میکشد و خویش جلو میبرد و ناله کنان، موی کنان، سینه رنان، محشری انداخته در آن دل ویرانه. کشیدند از آن پرده و ناگاه سری گشت هویدا چه زیباست!! سری سرخ، سری زخمی.
به کجا بودی عزیزم؟که در این گوشه غم بسراغم ز سفر آمدی و باز زدی سر به یتیمی!
بنشین، بنشین بر سر این دامن خاکی که بگیرم ز سرت خاک و بشویم ز سرت خون، اگر،اگر دست کند یاری.
اگر دست مرا یار شود شانه زنم بر سر مویت و زنم بوسه گلویت. همه زخمم همه دردم چه کنم با مویژه هایت چه کنم با ترک روی لبانت؟
شدم فاتح خانت، تو گشا چشم ، دهن باز نشانت ،رخ مادر، رخ زهرا، سر و پایی که شد از غصه کمانت راستی مادرت آمد به کنارت. بهمان شب که من از تب ر تو غافله جا ماندم و افنتادم ازآن ناقه، زمین خسته ترین با خس با خارترین، آمد و بوسید رخم، بعد به سختی و به دستی که کبودیش عیان بود، از آن زد نفسی شانه به گیسویم و شد گرم دو چشمم ولی از خواب پریدم، چه بگویم که چه دیدم؟ زجر بود و من و تنهایی و دل صحرا و بی نفس و با تن مجروح و دویدم، بریدم، حال سنگین شده گوشم، شده کم سوی دو چشمم، بنگر باز به رویم ،که بگویم به کجا رفته عمویم؟؟ نه غذایی و نه آبی ،ولی هر چه بخواهی ستم و زخم و زبان زخم و غل و زنجیر، شدم پیر،از آن کودک شامی جگرم سوخت، که از ناز پدر داشت عروسک، و هم اینک همه دم منتظرم که اگر باز بیاید سر فرا گیرم و گویم پدرم آمده است......